~حقیقت پنهان~
•پارت ۲۳•
همشون با تعجب به سمتم برگشتن و چشماشون گشاد شده بود. ولی نزاشتم باعث حواسپرتیم بشه با شجاعت و جسارت تمام از جام بلند شدم.
لایرا: °اگر قرار باشه توی این مسیر حقیقت های پنهانی رو کشف کنم که لیاقت دونستن اونها رو دارم حاضرم اینجا بجنگم و تا پای جونمم هم برم.°
لحظهای سکوت بین همه برقرار شد.
روژ: °وای...چه دختر شجاعی.°
حرفش کمی طعنه آمیز بود ولی با چاشنی تحسین.
؟: جسارتی که داری قابل تحسینه.
نگاهم رو به سمت دیگهی میز دادم. صدا از طرف کسی بود که دقیقا نمیتونستم قضاوت کنم چیه یا کیه. یه خارپشت یا...مورچه خوار. از ظاهر و هیکلی که زیر خزش داشت بهش میخورد که بزن بهادر این جمع باشه.
خواستم جوابی بدم که صدای جان کلامم رو برید.
جان: °خیلی خب، ایجاد تنش کافیه. پس تصویب شد لایرا. در عوض اینکه به باند ما کمک کنی، ماهم برات موقعیتی رو فراهم میکنیم که جواب سوالاتت رو پیدا کنی.°
نگاهش رو به فردی که کنارش نشسته بود داد و منم با دنبال کردن زاویه نگاهش نگاهم خورد به یه خارپشت سفید که...اونم مثل سونیک شباهت عجیبی به شدو داشت که دیوونم میکرد.
جان: °سیلور، لطفاً اون برگه قرارداد رو بیار.°
حواسم رو به خودم دادم و متوجه شدم که هنوز ایستاده بودم. آروم سر جام نشستم و منتظر مرحله بعدی از کار بودم که یهو یه نور عجیب احساس کردم. وقتی سرم رو برگردوندم دیدم که یه برگه با یه نور ماورایی آبی روی هوا داره به سمت من میاد و جلوم با یه خودکار قرار میگیره.
چشمام از تعجب گشاد شد و خشکم زد.
لایرا: °این...این دیگه چیه؟°
سیلور: °قدرت منه، نترس.°
اینکه یه خارپشت با ظاهر معمولی یه همچین قدرت عجیبی داره باعث شد به این فکر کنم که ممکنه بقیه اونا هم به صورت استثنا قدرتهای عجیب داشته باشن یا نه.
ضربهای رو روی شونم حس کردم که منو از فکر و خیال آورد بیرون و بعدش صدای امی.
امی: °هی...یهو چت شد؟ خوبی؟°
لایرا: °آ-آره خوبم.°
برگه رو توی دستم گرفتم و اونو مطالعه کردم. درواقع توش همون چیز هایی نوشته شده بود که جان بهم گفته بود. همین خیالم رو راحت کرد و با خودکار کنار دستم برگه رو امضا کردم و اثر انگشت زدم.
جان: °خوبه. خوشحالم که میبینم دختر عاقل و باهوشی هستی، لایرا.°
لایرا: °بعدش چی؟ الان نقش من چیه؟ باید از کجا شروع کنم؟ من هنوز شما ها رو به طور کل نمیشناسم.°
؟: با ما و همه چیز به زودی آشنا میشی، جای نگرانی نیست دختر جون.
نگاهم به نگاه همون گربه خورد و به طرز عجیبی حرفاش به دلم نشست.
لایرا: °و...تو کی هستی؟°
؟: میتونی بلیز صدام کنی.
جان: °خیلی خب دیگه بسه، زود تر آماده بشید تا برای عصر برگردیم به پایگاه.°
لایرا: °پایگاه؟ پس اینجا کجاست؟°
اینبار سیلور میخواست حرفی بزنه که روژ بازم شکر کلام شد.
روژ: °درواقع اینجا پایگاه جنگلی یا پایگاه مخفی ما به حساب میاد و بیشتر برای مواقع اضطراری ازش استفاده میشه. بجز اینجا ما پایگاه های دیگه هم توی آمریکا داریم ولی پایگاه اصلی ما جاییِ که مدیریت داده ها و ماموریت ها و خیلی از کارای اصلیِ دیگه اونجا صورت میگیره.°
سیلور: °روژ...°
روژ خیلی توجهی به اون اعتراض نکرد و فقط پوزخند کمرنگی زد.
با حرفاش حس و حال نقش یه مامور مافیا بیشتر به دلم نشست و تصور اینکه دیگه مجبور نباشم زندگی عادی و کسالت آوری داشته باشم واقعا عالی بود.
همشون با تعجب به سمتم برگشتن و چشماشون گشاد شده بود. ولی نزاشتم باعث حواسپرتیم بشه با شجاعت و جسارت تمام از جام بلند شدم.
لایرا: °اگر قرار باشه توی این مسیر حقیقت های پنهانی رو کشف کنم که لیاقت دونستن اونها رو دارم حاضرم اینجا بجنگم و تا پای جونمم هم برم.°
لحظهای سکوت بین همه برقرار شد.
روژ: °وای...چه دختر شجاعی.°
حرفش کمی طعنه آمیز بود ولی با چاشنی تحسین.
؟: جسارتی که داری قابل تحسینه.
نگاهم رو به سمت دیگهی میز دادم. صدا از طرف کسی بود که دقیقا نمیتونستم قضاوت کنم چیه یا کیه. یه خارپشت یا...مورچه خوار. از ظاهر و هیکلی که زیر خزش داشت بهش میخورد که بزن بهادر این جمع باشه.
خواستم جوابی بدم که صدای جان کلامم رو برید.
جان: °خیلی خب، ایجاد تنش کافیه. پس تصویب شد لایرا. در عوض اینکه به باند ما کمک کنی، ماهم برات موقعیتی رو فراهم میکنیم که جواب سوالاتت رو پیدا کنی.°
نگاهش رو به فردی که کنارش نشسته بود داد و منم با دنبال کردن زاویه نگاهش نگاهم خورد به یه خارپشت سفید که...اونم مثل سونیک شباهت عجیبی به شدو داشت که دیوونم میکرد.
جان: °سیلور، لطفاً اون برگه قرارداد رو بیار.°
حواسم رو به خودم دادم و متوجه شدم که هنوز ایستاده بودم. آروم سر جام نشستم و منتظر مرحله بعدی از کار بودم که یهو یه نور عجیب احساس کردم. وقتی سرم رو برگردوندم دیدم که یه برگه با یه نور ماورایی آبی روی هوا داره به سمت من میاد و جلوم با یه خودکار قرار میگیره.
چشمام از تعجب گشاد شد و خشکم زد.
لایرا: °این...این دیگه چیه؟°
سیلور: °قدرت منه، نترس.°
اینکه یه خارپشت با ظاهر معمولی یه همچین قدرت عجیبی داره باعث شد به این فکر کنم که ممکنه بقیه اونا هم به صورت استثنا قدرتهای عجیب داشته باشن یا نه.
ضربهای رو روی شونم حس کردم که منو از فکر و خیال آورد بیرون و بعدش صدای امی.
امی: °هی...یهو چت شد؟ خوبی؟°
لایرا: °آ-آره خوبم.°
برگه رو توی دستم گرفتم و اونو مطالعه کردم. درواقع توش همون چیز هایی نوشته شده بود که جان بهم گفته بود. همین خیالم رو راحت کرد و با خودکار کنار دستم برگه رو امضا کردم و اثر انگشت زدم.
جان: °خوبه. خوشحالم که میبینم دختر عاقل و باهوشی هستی، لایرا.°
لایرا: °بعدش چی؟ الان نقش من چیه؟ باید از کجا شروع کنم؟ من هنوز شما ها رو به طور کل نمیشناسم.°
؟: با ما و همه چیز به زودی آشنا میشی، جای نگرانی نیست دختر جون.
نگاهم به نگاه همون گربه خورد و به طرز عجیبی حرفاش به دلم نشست.
لایرا: °و...تو کی هستی؟°
؟: میتونی بلیز صدام کنی.
جان: °خیلی خب دیگه بسه، زود تر آماده بشید تا برای عصر برگردیم به پایگاه.°
لایرا: °پایگاه؟ پس اینجا کجاست؟°
اینبار سیلور میخواست حرفی بزنه که روژ بازم شکر کلام شد.
روژ: °درواقع اینجا پایگاه جنگلی یا پایگاه مخفی ما به حساب میاد و بیشتر برای مواقع اضطراری ازش استفاده میشه. بجز اینجا ما پایگاه های دیگه هم توی آمریکا داریم ولی پایگاه اصلی ما جاییِ که مدیریت داده ها و ماموریت ها و خیلی از کارای اصلیِ دیگه اونجا صورت میگیره.°
سیلور: °روژ...°
روژ خیلی توجهی به اون اعتراض نکرد و فقط پوزخند کمرنگی زد.
با حرفاش حس و حال نقش یه مامور مافیا بیشتر به دلم نشست و تصور اینکه دیگه مجبور نباشم زندگی عادی و کسالت آوری داشته باشم واقعا عالی بود.
- ۲.۹k
- ۰۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط